Monday, May 3, 2010

روان بیمار ما


دوستان و آشنایان وطن فروش خواندند خانواده ام را , آن روز که عزم تهران کردیم از خرمشهر که پدر می خواست در مدرسه ای درس بخوانیم که سلاحشان قلم است نه تفنگ واقعی
....و شهنشه به ما وعده بهشت می داد و آرزوی صدور انقلاب در سر می پروراند
در راه خانه سرگرم بازی شدم و غافل از نگرانی مادر دیر به خانه رسیدم مادر در نیمه راه مرا بغل کرد و به جای تنبیه برای دیر آمدن مرا بوسید که اگر دیر نرسیده بودم مانند پدر زیر آوار مرده بودم
....و شهنشه به ما رشک می ورزید که به افتخار شهادت نایل می شدیم
پدر ناراحت و دلشکسته بود که یکی از مردم محله از او مبلغی قرض گرفته بود نه از این که به او قرض داده بود که از مبلغی که او قرض می خواست دلش شکسته بود همه اش 1000 تومان و پدر اینگونه نقل کرد که می خواست چند شبی دیگر نان بخرند تا محصول باغ قابل فروش شود
.... و شهنشه وعده می داد آب را مجانی می کنیم و مردم را خوشه چینی میکرد و برای میوه فروشی نزدیک خانه اش تبلیغ میکرد که گوجه را ارزان می فروشد از او بخرید
و با تمام سختی در حالیکه رو به من داشتند و با دستهای آویزانی که آنان را به میله های بالای مترو وصل می کرد سر برگرداندند و تمام او را از پا تا به سر با چشمانی با دقت 135 مگا پیکسل اسکن کردند و در نهایت به بررسی چند باره برجستگی پستانش پرداختند بعضی در همان نقطه ماندند و تنها رسیدن به ایستگاه پایانی توانست آنان را از آنجا بیرون بیاورد. حتی آنان که با او در یک ردیف نشسته بودند نگران از آنکه شاید با این همه جمعیت فرصتی دیگر دست ندهد خود را خم می کردند . پیاده که شدند بعضی ها با بعضی ها که دوست تر بودند می گفتند عجب مالی بود و می خندیدند . دیگرانی این میانه پوشش او را نقد می کردند نه از آن رو که بر او نمی پسندیدند نه , بیشتر از این رو که نمی پسندیدند خواهران یا مادرانشان اینگونه بپوشند . اگر روزی فارغ از غیرت حماقت بارشان لب به سخن بگویند خواهند گفت که ای کاش زنان این سرزمین همه جز مادر و خواهر من لخت می گشتند تا لذت برند . مردانی که بیشتر آلت های آویخته شان رشد کرده است تا ذهنشان . از این جهت من یک زنم . صحبت از مقابله با میل جنسی نیست صحبت از احترام به دیگران است . صحبت از احساس عدم ایجاد امنیت در جامعه است که مردمانش بیمارند
....و شهنشه خانه هایی را خانه فساد نامید و تعطیلش کرد دیگرانی را به جرم دوست داشتن و دست در دست هم راه رفتن دستگیر کرد و گشتی ها به ارشاد جوانان پرداختند ارشادی که خالی از مهر ورزی نبود
غصه نیست اینها که گفته ام قصه هایی است که همه اش یا بر من گذشت یا بر عزیزی از دوستانم . این سالها که بر ما گذشت خیلی دیر نیست تا از یاد رود سالهاست که با ماست شاید یکی دو محله آنطرفتر
و شهنشه شب ها را نماز شب می خواند و برای ما مفسدان فی الارض طلب مرگی شایسته بی ایمانیمان می کرد و روزها فرمان قتلمان را صادر می کرد
پی نوشت1 : متاسفانه نویسنده از مردان این سرزمین است و از ما می گوید

No comments: